تنهایی، فرصت مغتنمی است. هر زمانی باشد یا هر کجا که باشد،
چه در دل طبیعت و چه در پستوی خانه!
چه عصر یک روز خنک پاییزی که خودت هم مانده ای این همه سکوت و اندوه از کجاست؟!
یا شبها، بعد از نیمه شب، وقتی خواب و بیداری هر یک تو را به سویی میکشد ، زمان؛ زمان خوبی برای خلوت با خویشتن است.
این فرصت در طول روز و در گرگ و میشِ دغدغه و داد و فریاد و استیصال و جمله هیاهوهای دگر نصیب آدم نمی گردد. حال اما؛ ویروس منحوس کرونا، با همه درد و رنجی که برایم به ارمغان آورده، این فرصت را نیز به من بخشیده که از گذشته بنویسم. از کودکی هایم؛ آنچه همیشه دوست داشته و دارم و ...
دلیل این همه عشق و علاقه را -مثل همیشه- نمیدانم، شاید حجم این همه تنهایی را فقط توده خاطرات پر میکند. اگرچه؛ سر در چاه خاطرات بردن خود عامل تشدید تنهایی است. و این چرخه برای من سالهاست در جریان است...
گویی تمام خاطرات من از کودکی است؛ انگارکه فقط کودکی را زندگی کرده ام.
هر بار که چشمانم را بر هم میگذارم، دستان کوچی می آید، دستهای ضخیم و زمخت بزرگسالی را کنار میزند. چشمانم را نوازش میکند و مرا به تماشای دوباره زندگی برمی گرداند. به کودکی؛
به تماشای کودک آزاد و بازیگوشی که همچنان بی آرام و قرار در حال دویدن است. در زمین های خاکی روستا، یا تپه های سرسبز اطراف سیاه چادر پدربزرگ در فصل کوچ؛
کودکی که از مدرسه گریزان است و همچنان قاب سفید و سیاه تلویزیون برایش جادو میکند و هزاران سوال بی جواب در ذهن و ضمیرش می کارد و تمام شور و اشتیاق و غم و غصه اش را از همان قاب سفید و سیاه تلویزیون می گیرد.
وقتی کنج خانه، کنار علاءالدین، نان محلی را دستش گرفته و با تمام وجود به تماشای پسر کوهستان نشسته است.
وقتی خود را کنار بچه های کوه آلپ میبیند و آرزوی دویدن کنار آنها را دارد.
وقتی در نظرش، شکارچی مادر جکی و جیل منفورترین انسان روی زمین است.
وقتی با التهاب منتظر زدن شوت آخر سوباساست و یا وقتی که از درد و رنج زندگی پرین غصه اش میگیرد.
بلی؛ این همان کودکی است که هر روز در من بزرگ تر میشود و هر روز بیشتر از پیش مرا همراه خود این ور و آن ور میکشاند.
دفتر کودکی را زمین میگذرام.
با خود می اندیشم و می بینم که از تماشا گذشته است، من بزرگسالی خود را در میانِ عناصِر عصر مدرن تنها گذاشته ام و در کالبد کودکی ام زندگی میکنم و هنوز همان کودکم!
همان کودک بی قرار و آزاد که از سیاه چادر پدربزرگ بیرون می دود، از کنار تک درخت بلوط و رَسَن آویزان از ان عبور میکند و در سرازیری تپه خود را به بالای دره می رساند و با تمام وجود در گوش دره؛ همان سوال همیشگی را فریاد می زند...
من خوبم یا تو؟
صدایش در گوش دره می پیچید و دره پاسخ می دهد: تو... تو... تو... تو... تو... تو... ت ...
لذت می برد و باز هم تکرار می کند ؛ من خوبم یا تو؟
و باز صدا در گوش دره و میپیچد و دره جواب می دهد: تو... تو... تو... تو... تو... تو... ت ...
و باز هم تکرار و تکرار و تکرار...
خسته می شود و لذت می برد و با دلی لبریزاز شوق؛ با گامهایی نه بر زمین که بال پروازند به سمت درخت بلوط میدود. بر روی رسن می نشیند.
تاب میخورد، چشمانش را میبندد؛
سرش را به آسمان بر میگرداند؛
و پیش خود -با غرور و شعف- که آی خدای من
دره هنوز هم مرا دوست می دارد...