محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!
محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!

در وادیِ خیال...

ساعت حدودن دو بامداد؛

خواب مرا نمی برد! من نمی خواهم بروم. بودن با بیداری را ترجیح می دهم و کند و کاوی در میان افکارم.

شروع به مرور افکارم می کنم. آنچه از این کدهای پر رمز و راز و در میان آرامش ذهن برایم قابل فهم است را استخراج می کنم و بر این صفحه می نگارم.

سماجت در تکرارِ پر استمرارِ انتظارِ دیدنِ چهره ای که خواب را از من ربوده است "و شاید ماه رویی که خود را از نظر پنهان می دارد و خیال مرا مال خود کرده است"

در میان این افکار و در میانِ تفکرِ بودنِ "او" غرق می شوم...

هر لحظه از زمان در این اندیشه که... زمان اولین دیدار با "او" را چگونه می گذرانی؟

زمانی که برای اولین بار با "او" برخورد می کنم را با خود مرور می کنم؟!

این تصور ساده گرد و خاکی به راه می اندازد و افکار ریز و درشت با هم به پا می خیزند و ...

هر چه هست را نمی دانم! فهمم قادر نیست. از این کد ها چیزی سر در نمی آورم.

توده ای افکار مبهم است که هر گاه جای شک و یقین را عوض می کند.

می گذارم و می گذرم... و سپس با فرو نشستن این آشوب دوباره ادامه می دهم...

""گاهی می شود از حرف و سخن کسی چهره او را تصور کرد و خطوط متقارن و نامتقارن صورت و چشم ها را کنار هم نشاند و تصویری در ذهن خود مجسم کرد... گاهی هم نمی شود... سخت است... خیال نمی گذارد، آنچه می خواهد را تجسم می کند... تو را از واقعیتِ بودنِ "او" دور می دارد. آنچه هست را کنار می نهد و آنچه نیست را در ذهن تو مجسم می کند...""

  و تو باز هم؛ تلاش... تلاش... تلاش...

باز هم؛ تکرار... تکرار... تکرار... تا شاید آنچه نیست؛ هست شود!

اما؛ محال است، مگر خیال رفته باشد! مگر خیال مرده باشد! خفته باشد...

با خیالت سر نزاع پیدا می کنی و از پسش بر نمی آیی! و هر بار... شکست... شکست... شکست...

این بار همچون مغلوبِ بی رمقِ تشنه کامی به میهمانی ذهن "او" می روم و تلاشی برای ...

فهمیدن آنچه در ذهن "او" می گذرد...!

اما درون ذهن "او" دنیای متفاوتی است... آرامش است؟! صلح است؟! یا شورشی دیگر به پاست؟! و شاید "او"یی دگر...؟! این سوالات برای در هم ریختن ام کافی است.

و باز همان مخدر و همان مسکن؛ خیالِ دلنشینِ بودنِ در کنار "او" را به آغوش میکشم؛ که آرام بگیرم و برای لحظه ای از این درد و رنج در امان بمانم و شاید چاره ای دگر کنم.

این بار؛ لشکر عقل را به مصاف خیال می فرستم تا بل غلبه کند و مرا را از این مهلکه نجات افتد.

به امر منطق؛ مدتی او را از میان افکارم کنار می گذارم، اما؛ احساس نبودنِ "او" آزارم می دهد.

منطق، کارگر نمی افتد.

بار دیگر دروازه افکارم را به روی "او" می گشایم و این بار بودنِ "او" آزارم می دهد. شاید چون این بودن هم نبودنش را به من یاداور می شود! و اینکه، این بودن، سرابی بیش نیست. خیالی است که "مرا" از خودم ربوده...!

فکر ضعیفی آن گوشه ذهنم به پا می خیزد...

مجهول این معادله عشق است! عقل حریف خیال نمی شود اما عشق شاید...

شاید اما؛ رسوایی دارد و من این را نمی خواهم؛ و شاید "او" هم نمی خواهد!

و همچنان؛ خیال... خیال... خیال...

و شاید "او" هم خیال... خیال... خیال...


نظرات 1 + ارسال نظر
bahar چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 09:49

وای فوق العاده بود.......

ممنون:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد