کیستم من!؟ به ذهن خودم که رجوع می کنم تا پاسخ این سوال را بیابم ، با صحنه ای مواجه می شوم که خارج از وصف است! یک توپولوژی n بعدی از اهداف ناهمگون! و هر روز این توپولوژی بزرگتر می شود و افکارم پریشان تر... گاهگاهی هدفمند می شوم و گاهی هدفم را گم می کنم، گاه از بی هدفی می نالم و گاهی از زیادی اهداف در زندگی! گاهی دانشجو می شوم و ادامه تحصیل و گاهی از هر چه درس و دانشگاه است بیزارم، گاهی کارمند نمونه می شوم و گاهی از هرچه کارمندی است متنفر می شوم! گاهی هوس نویسندگی به سرم می زند، گاهی روزنامه نگاری و خبر سازی! گاهی شعر و شاعری و گاهی از اهالی عرفان، گاهی به خود می گویم باید مشهور شوی و گاهی دوست دارم هیچ کس در این عالم مرا نشناسد، گاهی در این اندیشه که هنور هم می توانی فوتبالیست شوی! و گاهی به این افکار خود می خندم! گاهی خودم را به زیر می کشم و سرزنش می کنم و گاهی به هر دلیل به خودم افتخار می کنم، گاهی عاشق زندگی می شوم و گاهی فقط به مرگ و حساب و کتاب می اندیشم. گاهی... نشد!! پازل ذهنم فروریخت، طول می کشد دوباره بچینمشان دور هم. همین الانش هم بخشی از تکه های پازل در کنار هم بود و شاید ان هم تکه های نامتجانسش. شاید پاسخ این آشفتگی را خودم بتوانم بدهم. احتمالا به این دلیل است که خودم را نشناخته ام، خود شناسی بسی دشوار است و تا خود را نشناسی نه مسیر را می بینی و نه می توانی برای خودت هدف تعیین کنی.