محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!
محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!

ایام تولد...

در حال قدم زدن هستم... در روستای زادگاهم. می ایستم و می نشینم و چند وجب از خاک این دیار را برای لحظه ای اشغال می کنم. اینجا که نشسته ام –بین دو رشته کوه نِسار و هُرَتاو- حدودا جنوب شرقی این دشت می شود. هوای سردی که مرا به آغوش می کشد و هر از گاهی بوسه ی گرمش را بر صورتم حس می کنم.

حدودا ایام تولدم می شود...!! به برکت متولد شدن در روستا با اختلافی دو سه هفته ای روز تولدم را تخمین می زنند؛ آن هم به مدد تاریخ فوتِ حک شده بر سنگ ِ قبرِ یکی از اقوام! سجلد هم که ساز خودش را می زند و دو ماهی اختلاف را به رخم می کشد

اکنون...

پیش چشم خود زندگی را می بینم که در گذر از روزها و ماهها؛ سالهای عمر مرا به محاسبه نشسته است. و با قطره قطره از باده ی ساعت ها و روزها و ماه ها؛ بیست و هفتمین پیمانه از جام سال را لبریز می کند. حال که پیمانه پر شده است ، من با اکراه تمام و اجبار زندگی؛ محکوم به سر کشیدن آن هستم! می دانم که مزه ی تلخی دارد، چند پیمانه اخر هر کدام تلخ تر از قبل بوده است.

خودم را ورانداز می کنم! نگاهم را از این جسم قد کشیده بالا می برم تا صورتم را از نظر بگذرانم. در چهره ام خیره می شوم. در این سیمای آشنای ناشناس! چیز محالی را جستجو می کنم! سالیان پیشین را؛ کودکی ام را... کودکی خود را می جویم و نمی یابم، نگاهم را نزدیکتر می برم؛ خبری هم از نشاط دوران نوجوانی نیست! حتی، خبری از برهه ی حذف شده زندگی ام؛ "جوانی" نیست! خبری از هدف نیست! تنها آنچه می بینم، چین و چروک های صورتم است که هوس خودنمایی می کنند و چند موی سپیدی که به انتظار رسیدن دوستان همنژاد و همرنگ خود ثانیه ها را ورق می زنند. و در پس همه ی اینها یک خونسردی عجیب که حالا دیگر خودم را هم متعجب کرده است!!

نگاهم را به سمتی بر میگردانم؛ بر شانه ای طوطی خوش خوان و خوش آواز خیال و امید نشسته و پیوسته  می سراید و بر شانه  ی دیگرم جغد منحوس یاس جا خوش کرده و با صدای منحوس تر از شمایلش نغمه کُشی می کند.

و باز غرق در این افکار می شوم: از زندگی چه می خواهم!؟ با که همنشین می شوم!؟ این چند پیمانه آخر را که سر کشیدم؛ به "تنهایی" و "کتاب" بیشتر از پیش علاقه نشان می دهم. دو هم صحبت خوب، دو همنشینی که هیچ گاه از من نمی رنجند! گاهی هم صحبت تنهایی می شوم هر چند سکوتش را نمی فهمم و  حتی گاهی همین سکوت آزارم می دهد! و ... گاهی کتاب می آید، دست مرا میگیرد و از کنار تنهایی بر می دارد و با خودش می برد به عالمی دیگر...

در گوشم سخن می خواند و من جرعه جرعه می نوشم؛ عجیب است! با هر جرعه ای که می نوشم با خودم بیگانه تر می شوم؛ کنکاشم بیشتر می شود و ندانسته هایم افزونتر...! 

از کنار این دو و از روی زمین بر می خیزم و یک لحظه به ذهنم خطور می کند که...

از این دهکده بی هدفی و کتاب و تنهایی و سکوت و فضای مجازی و دوستان مجازی تر و راههای رفته و نرفته دست خودم را بگیرم و بردارم و جای دیگری ببرم ؛ برمی خیزم، قصد ادامه راه که می کنم...؛ نمی شود. چیزی مرا به چهار میخ کشیده است. اولین باری نیست که این احساس را دارم و اولین باری نیست که از پس این چار میخ بر نیامده ام و بی خیال شده ام!

همینجا می مانم و گذر عمر میکنم؛ و ای کاش می توانستم به جای همه آنانکه دوستشان دارم پیر شوم...

 

شنبه 27 دی 1393

نظرات 1 + ارسال نظر
Bahar چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 10:54

وایییی
دیووونه شدم وبلاگتو خوندم
باز رفتم تو فضای فکر و احساس و هیجانات دیوونه کننده
دیگه نمیخام مجنون باشم
میخام یه زندگی عادی داشته باشم
مث همه مردم
نمیخام سرشار از احساس باشم
منطق بهتره
لااقل زجر نمیکشی......
آدمهای مادی گرا زجرهای درونی ندارن
تناقض و کشمکش های روحی ندارن
اونا فقط زندگی میکنند و لذت می برن ...
ولی مجنون ها، زندگی نمیکنند و لذت هم نمی برن ...
فقط با افکارشون خودشونو آزار میدن .......

ظاهرن باید اسم اینجارو دارالمجانین میذاشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد