محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!
محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!

خدایا؛ من مرگ را دانم؛ تو، راه اگر غیر از این داری بگو!


 ... وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا

خدایا؛ این ایه را که می بینم این دل پر از حرفهای نگفته می شود.

من انسانم! این همه "ضعف" تاب و تحمل این همه "درد" را ندارد.

معجزه ای کن؛ آیه ای دیگر بیاور؛ و یا .......از من بگیر...

بزرگترین نعمتی را که به من ارزانی داشتی.

نعمت حیات را...

زندگی بر روی زمینت را...

بگیر و به بنده ی دیگرت که محتاج است ببخش

به آنانی ببخش که از دنیا برای خود بهشتی ساخته اند

به آنان که جامه تزویر بر تن کرده و گمان می کنند شراب جاوید نوشیده اند.

همانانکه خود را جانشین بر حق تو می دانند و از قول تو برای ما تکلیف قائل می شوند...

خدایا؛

اگر زندگی این است؛ پس بگذار حرفم را رک و راست بگویم...!

خسته شده ام؛ دیگر نای بنده بودن ندارم. زیستن؛ آزارم می دهد...

زندگی در کنار آدمیانی که تو را در خود کشته اند؛ آزرده ام کرده است...

از دیدن چهره گرگ صفتانی که هم نوع خود را می درند؛ به وحشت افتاده ام...

خدایا؛

در جامعه ای که پر است از مسئول گرگ صفت یا گرگ صفتان مسئول

هر مرده ای باعزت تر از زنده ای و گاه تنها همدم و همدرد کسی

هر نقشی تجسمی از غم و هر غمی مستمر

هر لبخندی؛ تلخ و هر تلخی؛ بی پایان...

زیستن به چه کارم می آید... الا اینکه تماشاگری مغموم باشم

خدایا؛

اینجا فقر در کمین دین است و ثروت، در صددِ ربودن اخلاق!

من از فقر می ترسم! از بی دینی می ترسم؛ از ثروت و از بی اخلاقی هم ترس دارم!

نمی خواهم در بند زمین و زمینیان باشم، که؛ مرا از تو می گذارند

نمی خواهم در بند خودم باشم، که؛ من است! و تو نیستی...

از خودم هم خسته شده ام از خودم هم می گریزم،

خدایا؛

نمی خواهم از فرمان تو عصیان کنم، که؛ قصد عصیان ندارم...

که اگر قصد عصیان داشته باشم، بیرون از دایره عدالت و انصاف است.

چگونه از فرمان تو عصیان کنم...؟

چگونه این همه لطف را که در حقم روا داشتی فراموش کنم.

چگونه سیل نعمات و رحمات بیشماری که بر من جاری بود را از یاد ببرم

نه... هرگز نمی توانم

فقط ای کاش یک اختیاری هم به من میدادی؛ هر وقت کم آوردم؛ هر وقت بریدم

پرچم سفید را بالا نگه می داشتم که دیگر نمی توانم ادامه دهم و ...... تسلیم!

تو هم همانجا پرونده را می بستی و می دادی حساب و کتابم را انجام دهند.

خدایا؛ این تمام حرف من است، دیگر دارالشفای صبر هم کارگر نیست...

یعنی کاسه صبر ظرفیتش همین است؛ به سر می آید... لبریز می شود... می شکند...

چیز دیگری غیر از ... به ذهنم نمی رسد!؟

من، مرگ را دانم؛ تو، راه اگر غیر از این داری بگو!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد