محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!
محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!

به بهانه 28 سالگی

انگار از یکجایی به بعد مسیر را اشتباه رفتی؛ چه کشف دیرهنگامی! یادت می آید...؟

من همیشه با تو بودم، تا آن روز که از تو جا ماندم!

آن روز را می گویم! همان روزی که حجره ذهنت را گشودی و شروع به قدم زدن کردی!

راهی که هزاران بار رفته بودی را -همراه با من- به همان شکل از قدم گذراندیم...

وادی سکون و سکوت و ثبوط بود. بدون هر گونه تغییری؛

دیگر این مسیر برایت خسته کننده بود، تکراری که تو را آزار می داد. مسیری که جای پای پیشینیان را هم بر روی خود داشت! تو را هم گفته بودند غیر از آن جای دیگری قدم نگذاری؛ اما من تو را خوب می شناسم! نتوانستی، تو سنت شکنی را دوست داری... تو از قالبها گریزانی... از نهی کردن ها بیزاری...

به تاریکی انتهای مسیر قدم گذاشتی و به حجره دیگری که نمی شناختی وارد شدی...

خاطرت هست؟!

بلی؛ به یاد دارم. خوب به خاطر می آورم.

بگذار بگویم...!

دنیای پرحجره ذهنم بود، از هر حجره هفت حجره و از هر کدام از انها هفت حجره دیگر و همینطور تو در تو....

گاهی روشنایی بود و گاهی تاریکی مطلق؛ گاهی مسیری هموار و گاهی سنگلاخی صعب العبور؛ گاهی پرنشاط بودم و گاهی خسته تر از هر خسته ای...

نمی دانم چه مدت زمانی می گذرد! نه حتی می دانم زمان چیست! مکان کجاست...! به گواه قراردادی که نوع بشر با خود بسته اند، حال 28 سال از زندگی ام می گذرد و من مدتهاست که سرگردانم؛ بسیار بیش از آنچه 28 سالش نامیده اند!!

اکنون و در این بی مکان و زمان! از این حد واسطی که گذشته و آینده من تشکیل داده است ، خودم را در سرگردانی می بینم. شانه هایم فرو افتاده و زانوهایم خمیده است، پاهایی که مرا یاری نمی دهند و جسمی که دیگر رمقی در خود نمی بیند که خستگی را تاب اورد... و بناچار نقش زمین شده است.

نگاهم را که برمیگردانم، در پشت سر خاطراتم را می بینم که در آغوش زمان تل انبار شده و در پیش رو آینده ای که انتهایش ناپیدا و نامشخص است. دلم نه بازگشت به این راه رفته را می خواهد و نه توان پیمودن آینده را دارد؛

کاش...

بگذار من ادامه دهم؛ خوب می دانم چه می خواهی بگویی...

کاش زندگی در عدم جریان داشت، آنوقت دیگر زمان و مکانی نبود، گذشته و آینده ای نبود، مبدا؛ مقصد و فاصله ای نبود، روز و شب بی معنی می شدند ... می دانی که چه می گویم؟! یعنی همانجا که تو به انتظار نشسته ای!!

دیگر تمامی این اصطلاحات ساخته شده در ذهن بشر جز مفاهیمی انتزاعی نبودند که فقط به درد فلاسفه می خورد تا غرق در آن شوند و خود را از دنیای واقعیت برهانند...

به پیش من برگرد؛ به نزد خودت! مرا بدانجا راه نمی دهند. آنجا که رفته ای از تنهایی خود نیز تنهاتری! هیچکس را به آنجا راه نمی دهند. چه حتی تنهایی نیز از آنجا گریزان است...!!

نمی دانم چه حسی است؟! نمی دانم چیست در درونم که اینجا ماندن را دوست تر می دارد. می شنود؛ سخن می گوید و هم او مرا بدینجا کشانده است...

باید او را بیابم... باید او را بشناسم... شاید راه گذر از اینجا را به من بنمایاند... یا مرا به بازگشت هدایت کند.

نمی دانم...! اما همچنان در انتظار می مانم...

فعلا بدورد...