محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!
محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!

ناگفته ها...!

دست به قلم می شوم... آنچه می خواهم را نمی نویسد! قلم امتناع می کند...!

از دست من فرمان می برد؛ از پنجه ای که احاطه اش کرده... و دست من نیز از خود من!

یا قلم مقدس به قسم اش شده!؟ یا من نمی توانم فرمان دهم!؟

می خواهم و نمی خواهم!؟ یا... می خواهم و نمی توانم...!؟


چه حرفها و سخنانی که رام نگارش بر صفحه کاغذ نمی شوند، این اجازه هرگز به این جملات داده نمی شود؛ واژه های پر رمز و رازی که در اعماق دل اند، همانجا که هیچ کس محرم نیست. جملاتی که سینه چاک کرده و در پسِ هفت خان سکوت و تعقل و غرور و تواضع و شرم و حُجب و حیا در انتظارند.  اما هر بار جای خود را به واژه گانی موازی و مبهم می دهند.

و اکنون.. خسته از دست نوشته هایی که حالا دیگر بیش از پیش رنگ و بوی تسلسل گرفته اند، کلمات و جملاتی که تکرار مکررات اند و افکاری که در بستر این واژه ها آرام نمی گیرند...

افکاری را که دمادم  پرورش می دهم و وقتی به نگارش در می آیند؛ چیزی جز تکرار نمی رویند...!

چه؛ همه اش، همه آنچه نوشته ای... آنچه تو می خواهی نیست...! چرایش را هم که؛ می دانی و نمی دانی!

می دانی که می خواهی و نمی دانی چیست که نمی گذارد!

انگار که دستت را کسِ دیگری فرمان می دهد... انگار که وجودی ماورایی از غیب مانع از گفتن و نوشتن آنچه تو می خواهی می شود... گویی نجوایی در گوش ات زمزمه می کند و تو را از لبیک گفتن به ندای درون منصرف می سازد و عزم ات را در خود فرو می برد. جبری نامحسوس که چون هاله ای تو را احاطه کرده و هر دم اختیارت را در هم می شکند...!

و شگفت اینکه؛ این هاله مبهم؛ این نجوای بیرونی؛ این وجود ناشناس غیبی؛ این زمزمه عجیب و این صدای غریب،

 تو نیستی، کسِ دیگریست که همیشه با تو بوده و "بی هیچ دلیل" تو را همیشه از گفتن و نوشتن آنچه خواسته ای بازداشته است

و شگفت تر آنکه؛ این "هیچ دلیل" به قدری برای تو قانع کننده بوده است که همیشه به این نهی سر تعظیم فرود آورده ای و با این درد زیسته ای...!


هیچ کس همیشه آنچه را که می خواهد نمی تواند بگوید ، به هیچ کس...! حتی به هیچ چیز! چه؛ ترس از فاش شدن اسراری که در کوره دل جا خوش کرده اند تو را در سیطره ترس محبوس می سازد؛ آنقدر قدرت دارند که خیالت را پی نخود سیاه بفرستند...!!

شگفتا...! این ترس از هیچ سرنوشت تو است  و آنچه به این زندگی معنا می دهد نیز در گرو آن.

زندگی تو در گیر و دار و کشاکش تو با این تصمیم است:

این ترس را بشکن و آزاد باش...    با این ترس بمان و همچنان محبوس...


نظرات 1 + ارسال نظر
اسپنتان پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 03:02 http://espantan.persianblog.ir

سلام.

ماشاالله!چقدر زیبا نوشته اید.

عید قربان مبارک!

سپاس؛
عید بر شما هم مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد