محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!
محاکا

محاکا

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟!

کرونا ، تنهایی و خاطرات کودکی

تنهایی، فرصت مغتنمی است. هر زمانی باشد یا هر کجا که باشد، 

چه در دل طبیعت و چه در پستوی خانه!

 چه عصر یک روز خنک پاییزی که خودت هم مانده ای این همه سکوت و اندوه از کجاست؟!

 یا شبها، بعد از نیمه شب، وقتی خواب و بیداری هر یک تو را به سویی میکشد ،   زمان؛ زمان خوبی برای خلوت با خویشتن است.

این فرصت در طول روز و در گرگ و میشِ دغدغه و داد و فریاد و استیصال و جمله هیاهوهای دگر نصیب آدم نمی گردد. حال اما؛ ویروس منحوس کرونا، با همه درد و رنجی که برایم به ارمغان آورده، این فرصت را نیز به من بخشیده که از گذشته بنویسم. از کودکی هایم؛ آنچه همیشه دوست داشته و دارم و ...

دلیل این همه عشق و علاقه را -مثل همیشه- نمیدانم، شاید حجم این همه تنهایی را فقط توده خاطرات پر میکند. اگرچه؛ سر در چاه خاطرات بردن خود عامل تشدید تنهایی است. و این چرخه برای من سالهاست در جریان است...


گویی تمام خاطرات من از کودکی است؛ انگارکه فقط کودکی را زندگی کرده­ ام.

هر بار که چشمانم را بر هم میگذارم، دستان کوچی می آید، دستهای ضخیم و زمخت بزرگسالی را کنار میزند. چشمانم را نوازش میکند و مرا به تماشای دوباره زندگی برمی گرداند. به کودکی؛

به تماشای کودک آزاد و بازیگوشی که همچنان بی آرام و قرار در حال دویدن است. در زمین های خاکی روستا، یا تپه های سرسبز اطراف سیاه چادر پدربزرگ در فصل کوچ؛

کودکی که از مدرسه گریزان است و همچنان قاب سفید و سیاه تلویزیون برایش جادو میکند و هزاران سوال بی جواب در ذهن و ضمیرش می کارد و تمام شور و اشتیاق و غم و غصه­ اش  را از همان قاب سفید و سیاه تلویزیون می گیرد.

وقتی  کنج خانه، کنار علاءالدین، نان محلی را دستش گرفته و با تمام وجود به تماشای پسر کوهستان نشسته است. 

وقتی خود را کنار بچه های کوه آلپ می‌بیند و آرزوی دویدن کنار آنها را دارد. 

وقتی در نظرش، شکارچی مادر جکی و جیل منفورترین انسان روی زمین است. 

وقتی با التهاب منتظر زدن شوت آخر سوباساست و یا وقتی که از درد و رنج زندگی پرین غصه اش میگیرد.

بلی؛ این همان کودکی است که هر روز در من بزرگ تر میشود و هر روز بیشتر از پیش مرا همراه خود این ور و آن ور می‌کشاند.

دفتر کودکی را زمین میگذرام.

با خود می اندیشم و می بینم که از تماشا گذشته است، من بزرگسالی خود را در میانِ عناصِر عصر مدرن تنها گذاشته ام و در کالبد کودکی ام زندگی میکنم و هنوز همان کودکم!

 همان کودک بی قرار و آزاد  که از سیاه چادر پدربزرگ بیرون می دود، از کنار تک درخت بلوط و رَسَن آویزان از ان عبور میکند و در سرازیری تپه خود را به بالای دره می رساند و با تمام وجود در گوش دره؛ همان سوال همیشگی را فریاد می زند...

من خوبم یا تو؟

صدایش در گوش دره می پیچید و دره پاسخ می دهد: تو... تو... تو... تو... تو... تو... ت ...

لذت می برد و باز هم تکرار می کند ؛ من خوبم یا تو؟

و باز صدا در گوش دره و میپیچد و دره جواب می دهد: تو... تو... تو... تو... تو... تو... ت ...

و باز هم تکرار و تکرار و تکرار...

خسته می شود و لذت می برد و با دلی لبریزاز شوق؛ با گامهایی نه بر زمین که بال پروازند به سمت درخت بلوط می­دود. بر روی رسن می نشیند. 

تاب میخورد، چشمانش را می­بندد؛

سرش را به آسمان بر میگرداند؛

و پیش خود -با غرور و شعف- که آی خدای من

دره هنوز هم مرا دوست می دارد...

به بهانه ی نوشتن

مدتهاست که اینجا نیامده بودم و مدت بسیار دورتری که حتی یک جمله هم ننوشته ام. نمی دانم چرا؟!!


هم او که هیچگاه نبود و قبلا مرا به نوشتن وا میداشت، این مدت از نوشتن باز میداشت!


نه تولد، نه امورات روزمره ی زندگی، نه پاییز و نه هیچ بهانه ی دیگری نبود. یا بود و من آن آدم سابق نبودم.


آدمی است دیگر، بهانه هایش عوض میشوند همچنانکه، گاهی، بی بهانه سر میکند برای خودش.


مطالب گذشته را که میخوانم، انگار آن را کسی دیگر نوشته باشد. آری؛ فقط زمان است که میتواند این اینگونه ما را دگرگون کند.


چندیست به این واقعیت پی برده ام که، نوشتن گاهی به اندازه نفس کشیدن ضروری و البته دلچسب است.


به گمانم این بهانه ی خوبی باشد برای نوشتن؛ گاهی

به بهانه 28 سالگی

انگار از یکجایی به بعد مسیر را اشتباه رفتی؛ چه کشف دیرهنگامی! یادت می آید...؟

من همیشه با تو بودم، تا آن روز که از تو جا ماندم!

آن روز را می گویم! همان روزی که حجره ذهنت را گشودی و شروع به قدم زدن کردی!

راهی که هزاران بار رفته بودی را -همراه با من- به همان شکل از قدم گذراندیم...

وادی سکون و سکوت و ثبوط بود. بدون هر گونه تغییری؛

دیگر این مسیر برایت خسته کننده بود، تکراری که تو را آزار می داد. مسیری که جای پای پیشینیان را هم بر روی خود داشت! تو را هم گفته بودند غیر از آن جای دیگری قدم نگذاری؛ اما من تو را خوب می شناسم! نتوانستی، تو سنت شکنی را دوست داری... تو از قالبها گریزانی... از نهی کردن ها بیزاری...

به تاریکی انتهای مسیر قدم گذاشتی و به حجره دیگری که نمی شناختی وارد شدی...

خاطرت هست؟!

بلی؛ به یاد دارم. خوب به خاطر می آورم.

بگذار بگویم...!

دنیای پرحجره ذهنم بود، از هر حجره هفت حجره و از هر کدام از انها هفت حجره دیگر و همینطور تو در تو....

گاهی روشنایی بود و گاهی تاریکی مطلق؛ گاهی مسیری هموار و گاهی سنگلاخی صعب العبور؛ گاهی پرنشاط بودم و گاهی خسته تر از هر خسته ای...

نمی دانم چه مدت زمانی می گذرد! نه حتی می دانم زمان چیست! مکان کجاست...! به گواه قراردادی که نوع بشر با خود بسته اند، حال 28 سال از زندگی ام می گذرد و من مدتهاست که سرگردانم؛ بسیار بیش از آنچه 28 سالش نامیده اند!!

اکنون و در این بی مکان و زمان! از این حد واسطی که گذشته و آینده من تشکیل داده است ، خودم را در سرگردانی می بینم. شانه هایم فرو افتاده و زانوهایم خمیده است، پاهایی که مرا یاری نمی دهند و جسمی که دیگر رمقی در خود نمی بیند که خستگی را تاب اورد... و بناچار نقش زمین شده است.

نگاهم را که برمیگردانم، در پشت سر خاطراتم را می بینم که در آغوش زمان تل انبار شده و در پیش رو آینده ای که انتهایش ناپیدا و نامشخص است. دلم نه بازگشت به این راه رفته را می خواهد و نه توان پیمودن آینده را دارد؛

کاش...

بگذار من ادامه دهم؛ خوب می دانم چه می خواهی بگویی...

کاش زندگی در عدم جریان داشت، آنوقت دیگر زمان و مکانی نبود، گذشته و آینده ای نبود، مبدا؛ مقصد و فاصله ای نبود، روز و شب بی معنی می شدند ... می دانی که چه می گویم؟! یعنی همانجا که تو به انتظار نشسته ای!!

دیگر تمامی این اصطلاحات ساخته شده در ذهن بشر جز مفاهیمی انتزاعی نبودند که فقط به درد فلاسفه می خورد تا غرق در آن شوند و خود را از دنیای واقعیت برهانند...

به پیش من برگرد؛ به نزد خودت! مرا بدانجا راه نمی دهند. آنجا که رفته ای از تنهایی خود نیز تنهاتری! هیچکس را به آنجا راه نمی دهند. چه حتی تنهایی نیز از آنجا گریزان است...!!

نمی دانم چه حسی است؟! نمی دانم چیست در درونم که اینجا ماندن را دوست تر می دارد. می شنود؛ سخن می گوید و هم او مرا بدینجا کشانده است...

باید او را بیابم... باید او را بشناسم... شاید راه گذر از اینجا را به من بنمایاند... یا مرا به بازگشت هدایت کند.

نمی دانم...! اما همچنان در انتظار می مانم...

فعلا بدورد...


ما و امام حسین(ع)

 

حساب ما و حسین با سینه زدن و بر سر و صورت کوبیدن تسویه نمی شود.

با عربده کشیدن و گاهی اشک ریختن گناهان ما بخشیده نمی شود؛ اشکمان یک دلتنگی ساده است و آه و ناله مان لقلقه ی زبان. همین که فردای عاشورا می رسد؛ امام حسین با اعمال و کردار و رفتارش بایگانی می شود تا سال بعد !! امام حسین در همین دهه خلاصه می شود و تمام! وقتی امام حسین خود به اصحابش می گوید اگر کسی حق الناسی به گردن دارد برود! بدون شک امروز هم گریه من و تو را نمی خواهد! 

 ما خودمان اصل روضه ایم! این دست ها که بر سر و صورت می کوبیم به حال زار و وضعیت اسفبار مردم این مرز و بوم سزاوارتر است تا به حال امام حسین که مرگ با عزت را انتخاب کرد.

ولی صد حیف! تا زمانی که حرفهای منبری و آه و ناله کردنها خریدار دارد؛ بساط عده ای به راه است و بازارشان گرم. و نتیجه اینکه؛ این دید همچنان نسبت به حسین وجود خواهد داشت.

برای ما که شیعه حسین هستیم، باید بیش از هر کس دیگری او را بشناسیم. یکی بیاید و بگوید حسین که بود؟! عوام به کنار، یکی از زعام پاسخ بگوید. نشناختن افراد آفت است؛ شناخت نادرست افراد بسیار بدتر از آن! ما حسین را خیلی وقتها پیش از یاد برده ایم، این مراسمات و عربده کشیدنها برای هیچ است؛ دست بالا برای غم های بیشمار دل خودمان است. که اگر غیر از این بود و اندکی بر زندگانی ما اثر می گذاشت، اکنون رتبه دار دروغ و دغل و فساد و هزار رذیله اخلاقی دیگر نبودیم!!

شاید این حرفها تکراری است و بارها همین ها یا مشابه اش را شنیده ایم؛ اما این سوال هست که چرا کردار ما با حسین از زمین تا آسمان فرق دارد؟! سوال را جامع تر کنیم، ما به راه و روش کدام یک از پیشینیان خود رفته ایم!؟ اجداد و نیاکانمان که کوروش و داریوش و ... بودند و به گواه تاریخ دروغ و دغل بازی را نکوهش کرده و کردارشان حول صداقت و درستکاری می چرخید یا بزرگان دین و مذهبمان: پیامبر و علی و حسین و ... که انسان کامل و پرچمدار تمام فضایل اخلاقی در تاریخ اند. (اینجا یکی خود را از تبار کوروش می خواند و دیگری از مکتب علی؛ عده اکثریتی هم که به اصطلاح خودشان آریایی شیعه اند و به هر دو افتخار می کنند) چطور است که ما به راه هیچ یک از ایشان نرفته ایم و وارث هیچ کدام نیستیم؟؟! (به راه و طریق آنان رفتن در عمل است، نه در شعار! که در این امر خبره ایم و گوش دنیا را کر کرده ایم!) مشکل از ماست یا جفای تاریخ است؟!!

به همان اندازه که پاسخی برای این سوالات نداریم یا اینکه داریم و مجمل و گنگ است، برای قسمت اول نوشتار پاسخی روشن هست که...

خداوند برای سینه نزدن و عربده نکشیدن برای امام حسین(ع) ما را مجازات نخواهد کرد. اما برای به راه و روش او نرفتن و هر گناه دیگری (بخصوص حق الناس) قطعن گریبانمان را خواهد گرفت. که این؛ عین عدالت اوست.


همین نذری دادن! آنچنان گیر و داری به راه می افتد که با خود میگویی فاتحه ی ادمهای نحیف تر خوانده می شود! کشاکشی است بین نذری دهندگان و نذری بگیران، که افراد بیرون به داخل هجوم نیاروند. این همه زور زدن برای تصاحب یک پرس قیمه خود صورتی -البته بسیار کوچک- از ذلت است! که اتفاقن در این باب امام حسین(ع) درس بسیار بزرگی به ما داده است!! وقتی در این مورد ناچیز عزت خود را فدا میکنیم، وای به حالمان است! بگذریم که مقصر نذری دهنده است یا ستاننده!! در ضمن؛ کسی که 2000 نفر را در این روز نذری میدهد؛ بی شک توان این را دارد که یک خانواده فقیر را نیز یک سال طعام دهد؛ به همان نیت و برای حسین هم باشد. ارزش کدامیک والاتر است؟!

***

خداوند رحمت کند مرحوم شریعتی را که این چهار کلام را هم که این روزها عده ای از ان دم می زنند، از آن بزرگوار برگرفته اند. چرا که او بود که حسین را از اسطوره بودن و سمبلی برای اشک ریختن و ضجه کشیدن خارج نمود و  روی دیگر حادثه کربلا را دید و تصویری دیگر از قیام حسین را آن هم به صورت "ایدئولوژی" بیان فرمود و به جامعه تزریق کرد.

ناگفته ها...!

دست به قلم می شوم... آنچه می خواهم را نمی نویسد! قلم امتناع می کند...!

از دست من فرمان می برد؛ از پنجه ای که احاطه اش کرده... و دست من نیز از خود من!

یا قلم مقدس به قسم اش شده!؟ یا من نمی توانم فرمان دهم!؟

می خواهم و نمی خواهم!؟ یا... می خواهم و نمی توانم...!؟


چه حرفها و سخنانی که رام نگارش بر صفحه کاغذ نمی شوند، این اجازه هرگز به این جملات داده نمی شود؛ واژه های پر رمز و رازی که در اعماق دل اند، همانجا که هیچ کس محرم نیست. جملاتی که سینه چاک کرده و در پسِ هفت خان سکوت و تعقل و غرور و تواضع و شرم و حُجب و حیا در انتظارند.  اما هر بار جای خود را به واژه گانی موازی و مبهم می دهند.

و اکنون.. خسته از دست نوشته هایی که حالا دیگر بیش از پیش رنگ و بوی تسلسل گرفته اند، کلمات و جملاتی که تکرار مکررات اند و افکاری که در بستر این واژه ها آرام نمی گیرند...

افکاری را که دمادم  پرورش می دهم و وقتی به نگارش در می آیند؛ چیزی جز تکرار نمی رویند...!

چه؛ همه اش، همه آنچه نوشته ای... آنچه تو می خواهی نیست...! چرایش را هم که؛ می دانی و نمی دانی!

می دانی که می خواهی و نمی دانی چیست که نمی گذارد!

انگار که دستت را کسِ دیگری فرمان می دهد... انگار که وجودی ماورایی از غیب مانع از گفتن و نوشتن آنچه تو می خواهی می شود... گویی نجوایی در گوش ات زمزمه می کند و تو را از لبیک گفتن به ندای درون منصرف می سازد و عزم ات را در خود فرو می برد. جبری نامحسوس که چون هاله ای تو را احاطه کرده و هر دم اختیارت را در هم می شکند...!

و شگفت اینکه؛ این هاله مبهم؛ این نجوای بیرونی؛ این وجود ناشناس غیبی؛ این زمزمه عجیب و این صدای غریب،

 تو نیستی، کسِ دیگریست که همیشه با تو بوده و "بی هیچ دلیل" تو را همیشه از گفتن و نوشتن آنچه خواسته ای بازداشته است

و شگفت تر آنکه؛ این "هیچ دلیل" به قدری برای تو قانع کننده بوده است که همیشه به این نهی سر تعظیم فرود آورده ای و با این درد زیسته ای...!


هیچ کس همیشه آنچه را که می خواهد نمی تواند بگوید ، به هیچ کس...! حتی به هیچ چیز! چه؛ ترس از فاش شدن اسراری که در کوره دل جا خوش کرده اند تو را در سیطره ترس محبوس می سازد؛ آنقدر قدرت دارند که خیالت را پی نخود سیاه بفرستند...!!

شگفتا...! این ترس از هیچ سرنوشت تو است  و آنچه به این زندگی معنا می دهد نیز در گرو آن.

زندگی تو در گیر و دار و کشاکش تو با این تصمیم است:

این ترس را بشکن و آزاد باش...    با این ترس بمان و همچنان محبوس...